آینه ام را برابر آینه ات می گذارم



الان نشستم چند از پستای اول این وبلاگ رو خوندم ؛یه چیزایی رو اون موقع برای اولین بار تجربه کرده بودم و چون تازه بودن بشدت ارزشمند بودن برام و حس خوب و آرامش بهم میدادن .من خیلی از اون چیزا رو الانم دارم ولی چون در گذر زمان اتفاقای مختلف افتاده ،تجربه هایی که بعضیاشون بدجور روحو آدمو خراش میدن باعث شدن اون چیزای ناب که دیگه تکراری شدن به چشمم نیان.ولی الان با خوندنشون یه بخش قشنگی ازشون رو به یاد آوردم و علتشم مستند سازیشونه ،ازشون نوشتم و دارمشون.

معمولا تو روزای بد زندگیم هرجایی شده از حس و حال بدم چند خط برای خودم مینویسم ولی خب هیچ وقت دیگه سراغشون نمیرم ،انگار با نوشتن میخوام رهاشون کنم.ولی انگاری بد نیست اتفاقای خوب یا برداشت و تجربه هایی که بدست میارم رو بنویسم که دوباره بخونمشون.


این روزیی که نزدیک شدیم به اعلام نتایج  کنکور همش به این فکر میکنم من که به اصطلاح خرم از پل گذشته و واقعیتش از روزگار عجیب کنکور چیزی اذیت کننده ای رو به یاد نمیارم،شاید هم ناخودآگاهم به حذفش کمک کرده و بیشتر هر سال که به دوران نزدیک می شیم بر خلاف گذشته دلم میخواد به بچه های دبیرستانی آگاهی بدم(چیزی که خودم عمیقا حس میکنم بهترین لطفی که میشه به فرد تو بحران کرد) که خب دوروبرم کسی نیست و من هم کلا آدمی نیستم که خودم رو وارد مسئله ای کنم حالا این موضوع یا هر چیز دیگه .

حالا این روزا که غرق دارو ها شدم و زندگیمو با ساختن  کپسول و ویال و قرص می گذرونم گاهی به حماقت بهترین دوران زندگیم فکر ‌ میکنم عملا رشته تجربی و بعدش انتخاب رشته ی من شیر و خط بود با اینکه هیچ اجباری از سمت خونواده نداشتم و خودم راهمو انتخاب کردم ولی هیچی از راهی که داشتم پا میذاشتم توش نمیدونستم و گاهی فکر میکنم عجب شانسی که تو جای اشتباهی قرار نگرفتم که اگه راهمو اشتباه میومدم با شناختی که از خودم دارم آدم برگشتن و دوباره ساختن نبودم .



قبلنا اسم های آدما ،چهره هاشون ،حرفاشون و تموم گذشته ای که با هم داشتیم لحظه به لحظه تو ذهنم بود.تو هر لحظه میدونستم قبلا چی گفته چی فکر میکرده و نظرش چیه.خب این ویژگی تا حدیش خوبه ولی از یه جایی به بعد آزار دهنده میشه؛یه اشتباه رو میخوای ببخشی نمیشه چون هر لحظه جلو چشمته ،میخوای تغییرش رو بپذیری نمیشه چون با تموم گذشتش تو ذهنت داریش و طرز فکرت سایه میندازه رو آدمی که الان جلوته  و نمیتونی واقعیت رو تفکیک کنی.

نمیدونم آگاهانه بود یا نه ،ولی حداقلش میدونم ضمیر ناخودآگاهم به سمتی منو برده که کمتر وسواس باشم روی روابطم با آدما،هی شخم نزنم گذشته رو و اگه دیدم داره خوب پیش میره دیگه دنبال اما و اگر و ولی نباشم.

ولی خب این عدم وسواس باعث نشده که با هر کسی به هر قیمتی بخوام دوست بمونم ،با اینکه این روزا روابط محدود تری دارم ،با اینکه برای ساختن هر رابطه ای باید مشکلاتی که هست یا چالش هایی که وجود دارند رو درست و خوب رد کرد آرامش بیشتری دارم . 



چه خاکی برداشته اینجا!

یهو یادم افتاد یه صفحه سوت و کور وبلاگی هم بین زندگی ای که به توییتر و اینستاگرام و تلگرام پیچیده دارم.

نام کاربریم و پسوردمم یاد نمیومد ،بین نُت هام پیداشون کردم و چه عجیب که یادداشت کرده بودم.

عجیب تر اینکه وقتی به اینجا نگاه میکنم دلم نمیگیره،انگاری بهم نشون میده چقد تغییر کردم و فکر میکنم از مرحله گیر کردن تو زمان عبور کردم .



اگه اینترنتمون وصل نشه و عادت کنیم چی؟اگه بشه مثه تموم اتفاقایی که تو این سالها افتاده و ذره ذره عادت کردیم چی؟تو چی گیر کردیم اصلا؟چی داره میشه دوروبرمون؟دیگه داره فقط حق نفس کشیدن فقط برای زنده موندن میمونه برامون.مگه آدمی به امید زنده نیست؟کو امید ؟کو نور؟تا چشم کار میکنه تاریکه ،تاریک و تاریک تر.


"آدم ها به همه چیز عادت می کنند؛

مخصوصا اگر از آدم بودن دست بکشند."*

اینستامو که باز میکنم یه حجم زیادی از نفرت تو قلبم حس میکنم.چرا میخوان همه چیزو عادی جلو بدن؟:) حتما که نباید وسط میدون جنگ باشی تا بفهمی اوج مشکلات و بدبختی رو.با جمله باید ادامه داد زندگیو میشه اینقد چشم ها و گوش هارو بست؟

 

*کوری - ژوزه ساراماگو


وقتی مطمئنی و میدونی که هیچی درست پیش نمیره اونوقته که میترسی.آدم تو تاریکی ممکنه نترسه،بالاخره شبم صبح میشه دیگه نه؟ولی این تاریکیش فرق داره.نمیدونی کی صبح میشه،نمیدونی اصلا صبح میشه یا همه چی تو تاریکی تموم میشه؟دیوارا بلندن،نور رو نمیبینی و باید پاشی بری دنبال نور ولی نمیتونی،راهو بلد نیستی.مجبوری بشینی همونچا و اینقد منتظر بمونی تا صبح بشه،تا بالاخره صبح شدن بتونی زنده بمونی.اینه داستان این روزای ما.

دلم بدجور میسوزه برای اینترن و رزیدنت و پرستاری های رازی.بیشتر از حجم استرس وحشتناک این روزا،وقتی میدونی دقیقا چه خبره اون توو،وقتی میدونی بدون ماسک دستکش و گان و الکل هستن و اسمشونو خط مقدم ِ این روزاست حالت تهوع میگیرم.تاریخ هیچ جوری نمیتونه از پس  نشون دادن اینهمه قتل عام و جنایت بر بیاد.چجوری تو تاریخ میخوان بنویسن یه دوره ای بود یه ماه دوماه سه ماه روزی بیست تا  سی تا مرگ داشتیم واسه ایست قلبی و پنومونی و انفولانزا؟خیلی وقته گم شدیم تو تاریخ


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها